من در سیزده سالگی فک میکردم شبا توو درخت بزرگ لیمو شیرین خونه خاتون جن میاد، از زیر درخت که میخواستم رد شدم دوهزاربار رگباری میگفتم بسم الله بسم الله که دیوار دفاعی بسازم دور خودم، بعد همین که از زیرش میرفتم کنار رو به درخت زبون در میاوردم چشامو کج میکردم و میگفتم خیلیم نه بسم الله نه بسم الله هه هه! که جنای تو درختو حرص بدم و ضایع کنم :|، فک کن دیگه چه دیوونهای بودم!
+هرکار میکنم نمیتونم بخوابم.
بازدید : 424
دوشنبه 27 مهر 1399 زمان : 10:40